روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاریمیشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدندو دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسورندیده است، میگوید:پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام . در همین موقع آنهازنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شدو با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار دادو دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خودرا بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شدو پدر و پسرهر دو چشمشان بشمارههائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلیمتعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسیدبه یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شدو آنها حیرت زده دیدند دختر خانمی موطلایی وبسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد پدر در حالی کهنمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت : پسرم ، زود برومادرت را بیاور اینجا
گوگل فا...برچسب : نویسنده : سید علیرضا سیدیان googlefa بازدید : 198